جدول جو
جدول جو

معنی معلق زن - جستجوی لغت در جدول جو

معلق زن
(خوی / خی نَ)
آنکه معلق می زند و چرخ می زند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بازیگر و رقاص. (برهان) (از ناظم الاطباء). دارباز و بازیگر و رقاص. (غیاث). طایفه ای از بازیگران که سر را به جای قدم نهاده جست می زنند... و از مواقع استعمال به معنی مطلق بازیگر و رقاص معلوم می شود خواه آدمی بود خواه غیرآدمی. (آنندراج) :
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند.
خاقانی.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.
خاقانی.
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون گردباد.
نظامی (از آنندراج).
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار.
نظامی.
به بازی در هوایی رغبت انگیز
معلق زن شده مرغان شب خیز.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به معلق و معلق زدن شود، مردم لوند و حیز و مخنث را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گاهی بر مردم لوند و هیز و مخنث نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، شخصی را هم می گویند که نماز را به سرعت تمام گزارد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
معلق زن
کسی که معلق زند، بازیگر معرکه گیر، رقاص
تصویری از معلق زن
تصویر معلق زن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معلق زدن
تصویر معلق زدن
از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَلْ لَ زَ)
در حال معلق زدن. در حال رقص و بازی و شادمانی:
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد.
خاقانی.
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی.
دوش میگفت جانم کی سپهر معظّم
بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم.
مولوی (کلیات شمس).
و رجوع به معلق زدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ وَ دَ)
حرکت کردن داربازان و بازیگران به وضعی که واژگون گشته به سرعت باز راست شوند چنانکه کبوتران کنند، به هندی کلا بازی نیز گویند. (از آنندراج) (از غیاث). خود را از زمین بلند کردن و در هوا چرخ خوردن و سپس به زمین آمدن. (ناظم الاطباء) :
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 193).
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق می زند سوی وجود.
مولوی.
و رجوع به معلق شود.
- امثال:
برای یک شاهی هفت جا معلق می زند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، نوعی از ورزش کشتی گیران است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ذکوره، ذکاء، خدرک شعله زن. نار ذکیه، آتش شعله زن. جاحم، خدرک آتش سخت شعله زن. جحیم، آتش شعله زن. (منتهی الارب). و رجوع به شعله خیز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ دَ)
آویخته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، برکنار شدن موقت عضوی از اعضای ادارات دولتی از خدمت تا پس از رسیدگی به اتهام وی مجازات شده یا به کار خویش باز گردد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ بَ)
آنکه مثل زند. (آنندراج). مثل زننده:
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به مثل زدن شود
لغت نامه دهخدا
بر هوا جستن و دایره ای طی کردن و سپس با پا بزمین آمدن یا سررا بزمین گذاشتن و پاها را از پشت بالا بردن و نیم دایره طی کردن و از سوی دیگر بزمین گذاشتن پشتک زدن: باشد از چابکی و دمسازی صد معلق زدی بهر بازی (کنیزک شاه)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله زن
تصویر شعله زن
زانه دار، تابان درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
آویزان شدن آویخته شدن، از شغل خود بر کنار شدن کارمند دولت موقتا تا باتهام و رسیدگی بعمل آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولو زن
تصویر مولو زن
نوازنده مولو: (مرا بینند در سوراخ غاری شده مولو زن و پوشیده چوخا) (خاقانی. سج. 26)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلق زدن
تصویر معلق زدن
((مُ عَ لَّ. زَ دَ))
پشتک زدن
فرهنگ فارسی معین
آویزان شدن، آویخته شدن، به حالت تعلیق درآمدن، موقتبرکنار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد